امروز دیگر باید گفت*. به گمانم سکوت آزاردهنده تر خواهد بود از ... از کلمه!! اما نه... شاید اشتباه می کنم. سکوت اغلب بهتر است، آن هم برای من! برای من آن موقع هایی که ذهنم شلوغ است. پر از کلمه، پر از حرف!
ذهن شلوغ را این روز ها خوب تجربه می کنم!
آدمها... در این زمینه دو جورند:
1- آدم هایی که وقتی با آنها آشنا می شوی، حرف می زنی و به حرفهاشان گوش می دهی، وقتی به نحوی وارد دنیایت می شوند، همه جا را شلوغ می کنندو مدام می آیند و می روند! ذهن را پر می کنند از روایت هیچ های جاری پررنگ!
(و من از شلوغی ذهن تا حد خوبی بیزارم!)
(آدمهای غیر هم جنس ناخواسته شلوغی بیشتری همراه دارند!)
2- آدمهایی هستند که وقتی وارد دنیایت می شوند، می روند یک جایی ته وجود آدم می نشینند! وجود را غنی می کنند! عمق می دهند، در عمق می مانند! اصلا انگار به ذهن کاری ندارند زیاد! آرامش می کنند! این آدم ها خیلی زیاد نیستند! اما پیدا می شوند و گاها نیاز به کشف دارند...
خیلی به سکوت احتیاج دارم، بعد از این روز هایی که این همه شلوغ بودند. بعد از این همه حرف!
- حفظم کن از روزهایی که سکوت سخت و آزاردهنده است و کلمه پیدا نمی شود! لحظه هایی که هر دوشان پشیمان کننده اند.
بی ربط:
-من نمی فهمم که چرا دندانها را اینطوری ساختی؟
-راستی فکر می کنم چیزی که از آن می ترسیدم کمی رخ داد!!!!
____________________________________________________________
*- مطمئن نیستم چیزی برای گفتن به آنها مانده باشد!!!!
بعضیها هم میآیند ذهن را خانهتکانی میکنند انگار. اولش شلوغ میکنند ها، گرد و خاک میکنند حسابی... ولی انگار ذهنت را آب و جارو میکنند... کارشان را که بکنند آرام میشوی... آرامِ آرام...
اونهایی که تب می کنند میتونند در عین شلوغی ساکت و در عین سکوت شلوغ باشن! در عین حال هر جفتش باشن و هیچ کدومش! اصلا اونهایی که تب می کنند هستند یا نه؟!