-
کاش(4)
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 14:42
کاش سِن نداشتم. اگر می خواهید هم کاش سِن نداشتیم.
-
گذشت
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 14:39
امروز به اندازهی تمام عمرم دارم از این ۲۱ میترسم. این همه هول و ولا, عادلانه نیست باور کن. . . . عادلانه شاید این است که آرام کردنش را فقط خودت بلدی. پی نوشت: همه اش برای یک لحظه بود. و شاید کمتر از آن.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1388 02:05
دلم تنگ شده، خیلی خیلی خیلی! این قدر که از تو حس جمع شدگی دارم. هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم این دلتنگی برای چی یا کیست؟ اما هر چی هست، خیلی هست. باید تجربه کنی تا بدانی...
-
کاش (1)
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1388 02:02
کاش "توقع" و "انتظار" نداشتیم. کلاً ها. تو کل دنیا. از بیخ...
-
بیست لعنتی دوستداشتنی
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 23:32
نمیدانی امشب چقدر از آیندهام میترسم. از اینکه نشود چیزی شبیه تصور من. از اینکه خراب شود. از اینکه نشود... از اینکه فرو بروم توی گودال...پیش از دیدن و دانستن تو. پیش از تو... نمیدانی چقدر و چهطور از گذشتن این سالها دارم میترسم. نمیدانی چهطور دلتنگ اینم که هنوز کوچک حسابم کنند. کوچتر باشم. دلتنگ کوچک بودنم......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 خردادماه سال 1388 19:38
رفیقیم چیزی مثل چیزی نیست تو یه جایی هستی.هستی دنیا قشنگه رفیق من دور نیستم.تو هم نیستی هر کسی همون جائیه که باید.همون جایی که براش جنگیده آروم باش. ... چقدر روزهای لعنتی من به تو نیاز دارند. می خواهندت. لعنت به پستی این خواستن های پر نیاز. لعنت به... لعنت به تمام دور بودن هایم! ... ولی باید دوستش داشته باشم. شاید...
-
دفن
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1388 23:54
حس های عفونی تب دار... تب کنیم از این اشتعال بی خیال، از این غده های تپنده ی پردرد، از این فشار دائم مضمحل کننده، از فرط مردگی... بمیریم در این تفتیدگی خام ِ بی فروغ! درآمیختن تمام حس ها... از التهاب چشم راست تا سوزش و درد مردمک چپ. پرسه های وهم آلود در بعد از ظهر های گرم... آدمهایی که به هیچ وجه حس مرا خوب نمی کنند....
-
منازعه
شنبه 1 فروردینماه سال 1388 11:58
اگر شجاع تر بودم، تا حالا تمام شده بودم. تمام شده بودی! تمامت کرده یودم! . . . اما شجاع نیستم، و پریدن از روی دیوار را از به یاد نیاوردم از ازل! و می پنداشتم که بلد نیستم. به جای تمام شجاعتی که می شود داشت، امیدوارم ... وگرنه این بازی به ادامه اش نمی ارزد...!می ارزد؟؟ امیدی که بوی حماقت بدهد، از مشتقات گول خوردن است؟؟...
-
عیدی
شنبه 1 فروردینماه سال 1388 01:53
این حال بد که به ما و روزهای ما داده ای...! عیدیمان است؟؟! ممنون...! _______________________________________ میدانی... اشتباهم این بود که خیال می کردم ایمانم بر آب رفته است! اما حالا میبینم که با باد رفته است! فرقش این است که شاید بتوان فهمید که آب از کدام جوی می آید و به کدام رود می رود! اما برای باد هرگز آغاز و...
-
تیغ
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1387 02:00
فقط می خواستم به تو بگویم فداکاری، شهوتی آنقدر نیرومند است که در برابر آن شهوت نفس و گرسنگی ناچیز است. این شهوت قربانی خود را در عین اثبات شخصیتش نابود می کند. کسی یا چیزی که انسان خودش را به خاطرش فدا می کند، اهمیتی ندارد، ممکن است شایسته ی آن فداکاری باشد، ممکن است نباشد. هیچ شرابی تا این پایه مستی آور، و هیچ عشقی...
-
خاک تکانی
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1387 01:58
معمولا تمیز کردن کمد ها و کشو ها را خیلی بیش از حد معمول طول می دهم، چون بیشتر وقت را به این می گذرانم که این کاغذ های قدیمی را بخوانم! و این میان واقعا چیزهای خیلی خوب و جالبی پیدا می شود گاهی! کاغذی پیدا کردم که روی آن شرح کارهای یک روز تابستانی را برای پدرم نوشته بودم ( احتمالاٌ چون شاکی شده بوده که شماها وقت زیادی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 اسفندماه سال 1387 20:36
توی راه، ایمانم سُر خورد و افتاد توی جوب!! اما خوشبختانه آب جوب تمیز بود و زلال،ایمانم جاری شد! خیالم راحت شد که باز افتاد دست تو! بده بسان داریم! مراقبش باش لطفاً!! *فقط عیبش این است که ایمان من زیادی جهنده و ناپایدار است!!
-
بدیه، بداه!
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1387 00:54
دور... گیج... نا هشیار!!!! قدم زدن، آرام، قبل از مرگ! با فاصله ای ایمن... دور از خطری که مستی را بپراند!! در آستانه ی زندگی! تولدِ زیست در نوسان بداهه ی زِه!! می نوازد با تپش هایش! این قدر از جنس توست که "فکر" هلاکش می کند... می شنوم که می خوانی... فرو می کشی قبل از اوج، وگرنه آمیخته بودیم آنچنان که بازمان...
-
عنکبوت!
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1387 01:03
-امروز توی تاکسی یک عنکبوت با قیافهای عجیب، روی من تنید! یا به من تنید! و خیلی حس خوبی داشت! و دردست همین الآن که من این را مینویسم یک سوسک از این حوالی رد شد!!! و این علاوه بر عجیب کمی نگران کننده هم بود! و این ها ادامهای هم داشت که نمیدانم چرا نمیآیند توی کلمه! و معمولا این ساعت از شب توان من برای اصرار به کلمات...
-
شلوغی بی امان
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1387 00:46
امروز دیگر باید گفت*. به گمانم سکوت آزاردهنده تر خواهد بود از ... از کلمه!! اما نه... شاید اشتباه می کنم. سکوت اغلب بهتر است، آن هم برای من! برای من آن موقع هایی که ذهنم شلوغ است. پر از کلمه، پر از حرف! ذهن شلوغ را این روز ها خوب تجربه می کنم! آدمها... در این زمینه دو جورند: 1- آدم هایی که وقتی با آنها آشنا می شوی،...
-
لزوم!
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1387 21:38
*چرا تو حتما باید باشی؟؟ یعنی اگر به کل "تو" را حذف کرد، چه میشود؟ دقیقا؟ نکند "باید" ِ بودنت به خاطر نیاز من است؟نیاز...! نکند بهخاطر نیازهای احمقانهام این همه "هستی"! با صبر! نیاز... یادت میآید از نیاز حرف زدیم. میگفتی حس آدم به قلبش یا دستش، خیلی بیشتر از نیاز است. به کل از یک جنس...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1387 21:24
اربعین همیشه ( یعنی تووی این سالهایی که توی ذهنماند) شبیه زخم تفتیده بوده! شبیه حال بدی که توی یک اتاق داغ بماند. و راستش اصلا هم نمیدانم اینی که میگویم واقعا چقدر شبیه حالم است!! میدانی فکر میکنم زمانهایی که در آنها احساس میکنم باید گریه کرد، کمی بیشتر از حد معمول شده اند! تازه اضافه کن به آنها زمانهایی را که...
-
فلش
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 21:52
عشق یک طرفه... همه ی دنیا را گرفت!!
-
88
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 01:14
دلم برای تابستان ِ 87 تنگ شد.تابستان، قبل ار عبور از خیابان لالهزار. قبل از توقف جلوی آن عمارت قدیمی. قبل از آن کبوترها با پاهای قرمز. تابستان، قبل از حس جبر. قبل از اینکه آن صدای نامفهوم بپیچد توی من! و آن شهرستانک فوقالعاده که رفتیم. بینظیرتر بودی! یعنی شفافتر میدیدم! 88/2/17 ببخشید اگر خورد توی ذوق هردومان وقتی...
-
قفل.تحمل.برف
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 01:04
زبان قفل میشود.باز میماند از گفتن. و پشت درهای بسته بسیارند منتظرانی که در میکوبند و این کوبشها فرو میآیند بر ...بر "من".بر "فکر".بر "ذهن" آشوب و آشوبگر! و من تحمل این شلوغی ها را جا گذاشتهام جایی دور! یا نزدیک! و هنوز هم دقیق نمیدانم که زمانی که این همه شلوغ میشوم اگر تحمل...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 20:07
-فکر میکنم توی وجود همهی آدمها دلیلی برای دوستداشتنشان هست و اگر دنبال این دلیلها (که پیدا کردنشان معمولا سخت هم نیست!) بگردی، دچار تمام انسانها میشوی. نمیدانم این یعنی گیر افتادی یا اینکه اول آزادی است!!! - یادم رفته ...! تمام چیزهایی که روزی میگفتی خوب به یاد میآورم!
-
من، تو
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 17:29
حبابهای خیالم به اندازهی واقعیت بزرگ شدهاند. بازی است. میخندی و میگویی بساز. تماشاچی خوشقریحهای هستی. مهمان لبخندت میمانم. پاک فراموشم میشود که حساب و کتابی داریم. اصلا حساب و کتابی داریم؟؟ پرسشی خواهد بود ، در روزی که نامش "روز حساب" است؟؟ مفهوم عمق افکارم را گم کردهام . در آستانهی ادراک بیهوش...
-
چشم سرد
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 17:15
سرما در عمق جانم نجوا میکند. مردم بیگانه را ببین، سر در گریبانند اما از چشم دوختن در نگاهت دست نمیکشند! نگاهها چه وحشیانه به هم میخورند. آمیزش جسارت است و وقاحت، شاید! *** سرمای یک شهر شلوغ، بیگانگی بیحد مردم مشغول با بهت من. چراغهای ماشینهاشان تا چراغ ماشین جلویی را روشن میکند.سراسر راه روشن میشود اما...
-
بگو، ببین!
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 12:42
-کفّاره ی شراب خواری های بی حساب ، هشیار در میان مستان نشستن است ... (از این وبلاگ برداشتم.) کاری نکن که آخر سر آرزوی مِی ناب و مستی اعلی را زیر خاک تجربه کنم! - همه گمان میکنند هر کس آن چنان فهمیده میشود که هست، اما حقیقت این است که هر کس آنچنان است که فهمیده میشود. هر کسی ادامه میدهد بودن را طبق فهم دیگران از...
-
روز شلوغ
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 22:15
در تمام روز این جملهها هزار بار میآیند و میروند . همهی فکرم میشود همین ازدحام پرفشار جملهها که بیامان هجوم میآورند! با دیدن هر چیزی، هر کسی، هر اتفاقی، با گذر هر لحظهای! اما اینجا که میرسم. خودکار را که در دستم میگیرم... انگار میرسیم به سکوت سفید میان نت ها.خاموش میشود همهی هیاهو... میقُلد و میقُلد و...
-
عمر
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1387 19:53
هرچه بزرگتر می شوم، چیزهایی که توی فکرم اند بیشتر میشوند و چیزهایی که توی فهمم هستند کمتر!! گیج میزنم روزهای بودنم را!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1387 19:51
-کنار راه من نشستهاند، بیخیال، بی حرف! حیف که مرا نمیشناسند! شاید هم باید خدا را شکر کرد که هم را نمیشناسیم. اینطوری از نگاهم عمق خستگی ام را نمیفهمند. اینطوری هیچی از من نمیفهمند. اینطوری ... نمیبینند راه من در چه چیزهایی تنیده است. دنیای من پر است از آدمهای بیگانه! و آدمهایی که بیگانه میپندارند مرا! -من جبر...
-
حفره!
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 22:33
تمام میشود... خلأی که بعد از رهایی ناگهانی با آن مواجه میشوی!متوجه آغازش نمیشوی. خواب خواب! انگارسِر شدهای بیشتر از آنکه بفهمی رسیدهای.همینجاست... چیزی که منتظرش بودی! اما میبینی انگار شبیه چیزی نیست که فکر میکردی. تصویر ناتمام از ... مثل بقیهی زندگی! خوب است که حالا میشود خوابید!