نمیدانی امشب چقدر از آیندهام میترسم. از اینکه نشود چیزی شبیه تصور من. از اینکه خراب شود. از اینکه نشود... از اینکه فرو بروم توی گودال...پیش از دیدن و دانستن تو. پیش از تو...
نمیدانی چقدر و چهطور از گذشتن این سالها دارم میترسم. نمیدانی چهطور دلتنگ اینم که هنوز کوچک حسابم کنند. کوچتر باشم. دلتنگ کوچک بودنم... میفهمی؟ و الآن دقیقا منظورم همین اعداد و سال و سنّ ِ لعنتی است!
نمیدانی هروقت که یاد گذر اینروزها و سال و تاریخ تولد میافتم چهطوری دلم میریزد.میریزد و زمین میبلعدش.
...شبیه آنهایی که پرشان رفته و کمشان مانده...
نمیدانی چقدر میترسم... ار اینکه خرابش کنم. و چه تصور واضح و نزدیکی دارد.
میترسم ... از چاه... از حسرتی که توی خون حل بشود!