تمام نا تمام من

تعلیق, که در آن پرسه می زنیم، نفس می کشیم، زنده ایم!!

تمام نا تمام من

تعلیق, که در آن پرسه می زنیم، نفس می کشیم، زنده ایم!!

لزوم!

*چرا تو حتما باید باشی؟؟ یعنی اگر به کل "تو" را حذف کرد، چه می‌شود؟ دقیقا؟ 

نکند "باید" ِ بودنت به خاطر نیاز من است؟نیاز...!

نکند به‌خاطر نیازهای احمقانه‌ام این همه "هستی"! با صبر! 

نیاز...

یادت می‌آید از نیاز حرف زدیم. می‌گفتی حس آدم به قلبش یا دستش، خیلی بیشتر از نیاز است. به کل از یک جنس دیگر است! چقدر زیاد راست می‌گفتی! شاید به خاطر بهت است که این همه فراموش کرده‌ام!

چه حسی داری وقتی حالا، بعد از این همه سال این سؤال‌ها را می‌پرسم؟ با این حالت مسخره‌صورتم!



می‌بینی! دارم با دو تا تو حرف می‌زنم! یادت می‌آید بار آول که یک آن حس کردم تو را جای "تو" نشانده‌ام، چقدر ترسیدم! و بعدش چه رنجی بود...! حالا ببین چه شده...! باز خوب است که حال تو خوب است و "تو" خوب.


* اما خودمانیم، هستِ هستی!  شاید قشنگترین بُعد بودنت برای من، همین است که لزومی نیست، بودنت مدیون دلیل و برهان نیست، هستنت را از استدلال و اثبات وام نگرفته‌ای (نگرفته‌ام)! فکر کن ...لزومی نباشد و وجودی این همه باشد!!

اینها همه خوب خوبند تا وقتی که...



  • اربعین همیشه ( یعنی تووی این سالهایی که توی ذهنم‌اند) شبیه زخم تفتیده بوده! شبیه حال بدی که توی یک اتاق داغ بماند. و راستش اصلا هم نمی‌دانم اینی که می‌گویم واقعا چقدر شبیه حالم است!! 
  • می‌دانی فکر می‌کنم زمانهایی که در آنها احساس می‌کنم باید گریه کرد، کمی بیشتر از حد معمول شده اند! تازه اضافه کن به آنها زمانهایی را که این حس را ندارم، اما خب گریه را چرا!
  • گفت: به خاطر این است که خودت را نمی‌شناسی! به من داشت می‌گفت. فکر‌میکنم خیلی راست می‌گفت! هرچند به نظرم خوب نمی‌شناسد مرا! اما راست می‌گفت، و هنوز هم این راستی باقیست. من خودم را نمی‌شناسم. حتی "من" را هم نمی‌شناسم. و وضعم شبیه این است که میان انبوهی از توهمات شناورم و قطعا می‌شود فهمید که این درست نیست. و خوشبختانه به نظرم واضح است (لا اقل الآن)که تقصیر خودم است و خودم باید درستش کنم! اما خب چه‌جوری باید "خود"م را بشناسم!
  • بی‌ربط
  گه چنین بنماید و گه ضد این                        جز که حیرانی نباشد کار دین
    نه چنان حیران که پشتش سوی دوست         بل چنان حیران و غرق و مست دوست
    آن یکی را روی او شد سوی دوست                وان یکی را روی او خود روی اوست                                                                                                    مولانا


فلش

عشق یک طرفه... 

همه ی دنیا را گرفت!!

88

دلم برای تابستان ِ 87 تنگ شد.تابستان، قبل ار عبور از خیابان لاله‌زار. قبل از توقف جلوی آن عمارت قدیمی. قبل از آن کبوترها با پاهای قرمز. تابستان، قبل از حس جبر. قبل از اینکه آن صدای نامفهوم بپیچد توی من! و آن شهرستانک فوق‌العاده که رفتیم. بی‌نظیرتر بودی! یعنی شفاف‌تر میدیدم!

                   

                                                                                                            88/2/17


ببخشید اگر خورد توی ذوق هردومان وقتی نوشته‌های اینجا را خواندی.راستش من هم انتظار نداشتم این شکلی باشد، اما خب به رخ دادنِ خلاف ِ انتظارها عادت کرده‌ام.زیاد!!

قفل.تحمل.برف

  • زبان قفل می‌شود.باز می‌ماند از گفتن. و پشت درهای بسته بسیارند منتظرانی که در می‌کوبند و این کوبش‌ها فرو می‌آیند بر ...بر "من".بر "فکر".بر "ذهن" آشوب و آشوبگر! و من تحمل این شلوغی ها را جا گذاشته‌ام جایی دور! یا نزدیک! و هنوز هم دقیق نمی‌دانم که زمانی که این همه شلوغ می‌شوم اگر تحمل نمی‌کنم، چه کار می‌کنم؟؟!
  •  آاااای... اصلا نمی‌دانم همه‌ی آنهایی که می‌گویند دیگر تحملش را ندارند، یعنی چه؟ تحمل توأم است با درد (همان دردی که تحمل را طاق می‌کند!)، یعنی چسبیده به درد! چه‌طور می‌شود این چسبندگی را گسست؟ بعدا چه کسی به حال تکه‌های گسسته فکر خواهد کرد؟ براستی هیچکس.چون این از آن گسستن های مرگ‌آور است.گسستن "درد" و "تحملِ درد"! جالب است تصور "درد" بی "تحمل" دردناک است.و تصور "تحمل"ی که یک گوشه تنها و بی درد نشسته خنده‌دار است! و خدا می‌داند چه لذتی دارد چرت و پرت گفتن، یا همان هذیان خودمان! خوب است که آزادیم گاهی برای بافتن هذیان، و ساختن رؤیا و بعد از آن خوابیدن!
  • همین خود من ، هیچوقت فکر نمی‌کردم این چنین بودنم را در این سن تحمل کنم! اما حالا دارم با آن زندگی می‌کنم. و "تحمل" آرام تنیده در جاری لحظه‌ها. تا آنجا که شاد فراموشم شده جنس "تحمل" را!
  • راستی برف که می‌آمد 3 بار خیلی غریب و شاید ناگهان گفتی که بایستم ، زیر برف. و وقتی می‌ایستی انگار هیاهوی آدم‌های شلوغ دیدنی تر است.و برف، بارها فوق‌العاده تر به نظر می‌رسد. پیش از این من هیچوقت در اوج برف وسط شهر نبوده‌ام.اما دیشب... حال خوبی بود.می‌شد حرفهای خوبی در ِ گوش شنید. می‌شد زیر برف ایستاد یا حتی نشست!
  • تحمل این قفل ها کم است. وقتی باز می‌شوند، کلمه‌ها فرو می‌ریزند، زیاد.عین برف دیشب!


-فکر می‌کنم توی وجود همه‌ی آدمها دلیلی برای دوست‌داشتنشان هست و اگر دنبال این دلیل‌ها (که پیدا کردنشان معمولا سخت هم نیست!) بگردی، دچار تمام انسانها می‌شوی. نمی‌دانم این یعنی گیر افتادی یا اینکه اول آزادی است!!!

- یادم رفته ...! تمام چیزهایی که روزی می‌گفتی خوب به یاد می‌آورم!