*چرا تو حتما باید باشی؟؟ یعنی اگر به کل "تو" را حذف کرد، چه میشود؟ دقیقا؟
نکند "باید" ِ بودنت به خاطر نیاز من است؟نیاز...!
نکند بهخاطر نیازهای احمقانهام این همه "هستی"! با صبر!
نیاز...
یادت میآید از نیاز حرف زدیم. میگفتی حس آدم به قلبش یا دستش، خیلی بیشتر از نیاز است. به کل از یک جنس دیگر است! چقدر زیاد راست میگفتی! شاید به خاطر بهت است که این همه فراموش کردهام!
چه حسی داری وقتی حالا، بعد از این همه سال این سؤالها را میپرسم؟ با این حالت مسخرهصورتم!
میبینی! دارم با دو تا تو حرف میزنم! یادت میآید بار آول که یک آن حس کردم تو را جای "تو" نشاندهام، چقدر ترسیدم! و بعدش چه رنجی بود...! حالا ببین چه شده...! باز خوب است که حال تو خوب است و "تو" خوب.
* اما خودمانیم، هستِ هستی! شاید قشنگترین بُعد بودنت برای من، همین است که لزومی نیست، بودنت مدیون دلیل و برهان نیست، هستنت را از استدلال و اثبات وام نگرفتهای (نگرفتهام)! فکر کن ...لزومی نباشد و وجودی این همه باشد!!
اینها همه خوب خوبند تا وقتی که...
دلم برای تابستان ِ 87 تنگ شد.تابستان، قبل ار عبور از خیابان لالهزار. قبل از توقف جلوی آن عمارت قدیمی. قبل از آن کبوترها با پاهای قرمز. تابستان، قبل از حس جبر. قبل از اینکه آن صدای نامفهوم بپیچد توی من! و آن شهرستانک فوقالعاده که رفتیم. بینظیرتر بودی! یعنی شفافتر میدیدم!
88/2/17
ببخشید اگر خورد توی ذوق هردومان وقتی نوشتههای اینجا را خواندی.راستش من هم انتظار نداشتم این شکلی باشد، اما خب به رخ دادنِ خلاف ِ انتظارها عادت کردهام.زیاد!!