- اربعین همیشه ( یعنی تووی این سالهایی که توی ذهنماند) شبیه زخم تفتیده بوده! شبیه حال بدی که توی یک اتاق داغ بماند. و راستش اصلا هم نمیدانم اینی که میگویم واقعا چقدر شبیه حالم است!!
- میدانی فکر میکنم زمانهایی که در آنها احساس میکنم باید گریه کرد، کمی بیشتر از حد معمول شده اند! تازه اضافه کن به آنها زمانهایی را که این حس را ندارم، اما خب گریه را چرا!
- گفت: به خاطر این است که خودت را نمیشناسی! به من داشت میگفت. فکرمیکنم خیلی راست میگفت! هرچند به نظرم خوب نمیشناسد مرا! اما راست میگفت، و هنوز هم این راستی باقیست. من خودم را نمیشناسم. حتی "من" را هم نمیشناسم. و وضعم شبیه این است که میان انبوهی از توهمات شناورم و قطعا میشود فهمید که این درست نیست. و خوشبختانه به نظرم واضح است (لا اقل الآن)که تقصیر خودم است و خودم باید درستش کنم! اما خب چهجوری باید "خود"م را بشناسم!
- بیربط
گه چنین بنماید و گه ضد این جز که حیرانی نباشد کار دین
نه چنان حیران که پشتش سوی دوست بل چنان حیران و غرق و مست دوست
آن یکی را روی او شد سوی دوست وان یکی را روی او خود روی اوست
مولانا
وبلاگ زیبایی دارین و با احساس...عشق اگه دو طرفه باشه خیلی زیباست اما حیف...به من هم سر بزنین.(گل)