حس های عفونی تب دار...
تب کنیم از این اشتعال بی خیال، از این غده های تپنده ی پردرد، از این فشار دائم مضمحل کننده، از فرط مردگی...
بمیریم در این تفتیدگی خام ِ بی فروغ!
درآمیختن تمام حس ها... از التهاب چشم راست تا سوزش و درد مردمک چپ.
پرسه های وهم آلود در بعد از ظهر های گرم...
آدمهایی که به هیچ وجه حس مرا خوب نمی کنند.
چه طور است مرا و همه ی این حس ها و باقی مزخرفات را همین جا دفن کنیم. کف همین اتاق! یا نه بین دیوارهای گِلی خیابان سرپله ی کاشان... کف حوضی که همیشه آب دارد هم خیلی خوب است.
دفن...!
بعضی از کلمه ها را هم با تمام جذابیتی که دارند باید فرو کرد توی گِل.
کلاً بهترین و هیجان انگیزترین واقعه ی جاری، هستن ِ توست!
دفن از خدا هم خالی تر است ...!
جوابم رو نمیدین؟