تمام نا تمام من

تعلیق, که در آن پرسه می زنیم، نفس می کشیم، زنده ایم!!

تمام نا تمام من

تعلیق, که در آن پرسه می زنیم، نفس می کشیم، زنده ایم!!

بیست لعنتی دوست‌داشتنی



نمی‌دانی امشب چقدر از آینده‌ام می‌ترسم. از اینکه نشود چیزی شبیه تصور من. از این‌که خراب شود. از اینکه نشود... از اینکه فرو بروم توی گودال...پیش از دیدن و دانستن تو. پیش از تو...


نمی‌دانی چقدر و چه‌طور از گذشتن این سال‌ها دارم می‌ترسم. نمی‌دانی چه‌طور دلتنگ اینم که هنوز کوچک حسابم کنند. کوچتر باشم. دلتنگ کوچک بودنم... می‌فهمی؟ و الآن دقیقا منظورم همین اعداد و سال و سنّ ِ لعنتی است!

نمی‌دانی هروقت که یاد گذر این‌روز‌ها و سال و تاریخ تولد می‌افتم چه‌طوری دلم می‌ریزد.می‌ریزد و زمین می‌بلعدش.

...شبیه آنهایی که پرشان رفته و کمشان مانده...   



نمی‌دانی چقدر می‌ترسم... ار اینکه خرابش کنم. و چه تصور واضح و نزدیکی دارد.


می‌ترسم ... از چاه... از حسرتی که توی خون حل بشود!



نظرات 2 + ارسال نظر
یه دوست دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام
خیلی با احساس مینویسی
امیدوارم اونی که براش مینویسی ارزشش رو داشته باشه

علیرضا ح ت چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ب.ظ

شاید کمرنگ اما نه بیرنگ
در کمرنگی نوشته هایت یاداورتو خواهد بود
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد