حبابهای خیالم به اندازهی واقعیت بزرگ شدهاند. بازی است. میخندی و میگویی بساز. تماشاچی خوشقریحهای هستی. مهمان لبخندت میمانم. پاک فراموشم میشود که حساب و کتابی داریم. اصلا حساب و کتابی داریم؟؟ پرسشی خواهد بود ، در روزی که نامش "روز حساب" است؟؟
مفهوم عمق افکارم را گم کردهام . در آستانهی ادراک بیهوش شدهام . هوشم را بردند.نمیدانم من ماندهام بیهوش؟ یا اصلا "من"ی نخواهد بود بیهوش؟
در دامان فصول درس وحدت میخوانم. یگانگی جاری در خُرد خُرد کمجان هستی! ناگهان یادم میآید که بپرسم جان چیست؟جان...
***
ماه تا نیمه محرممان میداند. ستارهی کوچکی از آغوشت سر خورد، به آغوشت، کنار ماه! و یا هر جای دیگری که همه جا بوی آغوش تو را دارد.
ماه بزرگ ،ستارهی کوچک. بعد با خودم میاندیشم چه خوب اندازهها را درآمیختم! درود بر خندهی فیزیکدانان علم پرور! اندازه دستخوش تعبیر من میشود و آرام خود را میسپارد به فهمم. اعتراضی نمیکند. عصیان "کمیت"ها مرا از فهم باز نمیدارد.سر خم میکنند، هماهنگ با فهم من باز تعریف میشوند. ادراک من گاه سلاخ قهاری است. نمیدانی از "هیچ" چه تصاویری تحویلم داده است!!
***
در صف فشرده کلماتم آرام نشستی. منتظر فرصتی برای حلول! لب و دندان من مجال نمیدهند. تو همچنان می خندی.پل میزنی بین ابعاد لطیف و بیدار و گرنه کلمات امان نمیدهند!
86/8/27
تو چقدر خوب بلدی با کلمات بازی کنی...!! جدی میگم.. یه جوری پشت هم میچینیشون که انگار دارن شنا می کنن..!! روون و عجیب...
یه جوری میشم وقتی نوشته هات رو می خونم...!!
یه جور خوب... :)
میخوام تحسینت کنم اما برعکس تو حوصله خرج کردن کلمات رو ندارم. موفق باشی ...
:)
درود .
بدرود.