سرما در عمق جانم نجوا میکند.
مردم بیگانه را ببین، سر در گریبانند اما از چشم دوختن در نگاهت دست نمیکشند! نگاهها چه وحشیانه به هم میخورند. آمیزش جسارت است و وقاحت، شاید!
***
سرمای یک شهر شلوغ، بیگانگی بیحد مردم مشغول با بهت من. چراغهای ماشینهاشان تا چراغ ماشین جلویی را روشن میکند.سراسر راه روشن میشود اما هیچکدامشان چیزی نمیبینند، جز محفظهی بستهی میان پنجرهها.راستی این شهر چقدر آیینهی کوچک دارد! و من تمام صبح در به در پیِ آیینهی قدی میگشتم.آینههای کوچک اخمهایم را توی صورتم تف میکنند.
***
فضای خالی زیر پل فریادم را میبلعد. هق هقم را بغض میکند در گلوی شهر. ستونهایش را با دست خط تو محکم کردهاند . چشم میدوزم در نگاه خورشید، سرخیمیپاشد توی صورتم و خواب... خواب را توی چشمم هجی میکند. قبل از اینکه بخوابم ، باد میخواند، گوشم تعبیر میکرد "تو" را...دل عاشقتر میشد. ظرفیت بیمعناست، وقتی مرزها مردهاند!!!
86/8/27