تمام نا تمام من

تعلیق, که در آن پرسه می زنیم، نفس می کشیم، زنده ایم!!

تمام نا تمام من

تعلیق, که در آن پرسه می زنیم، نفس می کشیم، زنده ایم!!

-کنار راه من نشسته‌اند، بی‌خیال، بی حرف! حیف که مرا نمی‌شناسند! شاید هم باید خدا را شکر کرد که هم را نمی‌شناسیم.

اینطوری از نگاهم عمق خستگی ام را نمی‌فهمند. اینطوری هیچی از من نمی‌فهمند. اینطوری ...

نمی‌بینند راه من در چه چیزهایی تنیده است. دنیای من پر است از آدمهای بیگانه! و آدمهایی که بیگانه می‌پندارند مرا!

-من جبر را حس کرده‌ام یا دست‌کم به تجربه‌ی صریح آن بسیار نزدیک بوده‌ام. حالا هرچقدر برایم اختیار  را با برهان و استدلال اثبات کنند.هر چقدر اختیار را بدیهی بدانند... باز هم جبر را آمیخته با دنیایم می‌دانم.از همان روزایی که آن حس‌ها را روانه‌ی دنیایم کردی!!




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد