دور... گیج... نا هشیار!!!!
قدم زدن، آرام، قبل از مرگ! با فاصله ای ایمن... دور از خطری که مستی را بپراند!! در آستانه ی زندگی! تولدِ زیست در نوسان بداهه ی زِه!!
می نوازد با تپش هایش! این قدر از جنس توست که "فکر" هلاکش می کند...
می شنوم که می خوانی... فرو می کشی قبل از اوج، وگرنه آمیخته بودیم آنچنان که بازمان نشناسند. آنچنان که چیزی باقی نماند از "من"!
تکانه ی شدید هستی! انگشتانت را بر شقیقه هایم تاباند، لرزاند، مستاند.
صدای پررنگ!!!!!
-امروز توی تاکسی یک عنکبوت با قیافهای عجیب، روی من تنید! یا به من تنید! و خیلی حس خوبی داشت! و دردست همین الآن که من این را مینویسم یک سوسک از این حوالی رد شد!!! و این علاوه بر عجیب کمی نگران کننده هم بود! و این ها ادامهای هم داشت که نمیدانم چرا نمیآیند توی کلمه! و معمولا این ساعت از شب توان من برای اصرار به کلمات کم است! پس آزادشان میگذاریم برای انتخای چگونگی وجودشان! شاید به آن خاطر که فطرتاً حس میکنیم ما هم چنین اختیاری را داریم!!!!!!(جداً؟؟)
...
امروز دیگر باید گفت*. به گمانم سکوت آزاردهنده تر خواهد بود از ... از کلمه!! اما نه... شاید اشتباه می کنم. سکوت اغلب بهتر است، آن هم برای من! برای من آن موقع هایی که ذهنم شلوغ است. پر از کلمه، پر از حرف!
ذهن شلوغ را این روز ها خوب تجربه می کنم!
آدمها... در این زمینه دو جورند:
1- آدم هایی که وقتی با آنها آشنا می شوی، حرف می زنی و به حرفهاشان گوش می دهی، وقتی به نحوی وارد دنیایت می شوند، همه جا را شلوغ می کنندو مدام می آیند و می روند! ذهن را پر می کنند از روایت هیچ های جاری پررنگ!
(و من از شلوغی ذهن تا حد خوبی بیزارم!)
(آدمهای غیر هم جنس ناخواسته شلوغی بیشتری همراه دارند!)
2- آدمهایی هستند که وقتی وارد دنیایت می شوند، می روند یک جایی ته وجود آدم می نشینند! وجود را غنی می کنند! عمق می دهند، در عمق می مانند! اصلا انگار به ذهن کاری ندارند زیاد! آرامش می کنند! این آدم ها خیلی زیاد نیستند! اما پیدا می شوند و گاها نیاز به کشف دارند...
خیلی به سکوت احتیاج دارم، بعد از این روز هایی که این همه شلوغ بودند. بعد از این همه حرف!
- حفظم کن از روزهایی که سکوت سخت و آزاردهنده است و کلمه پیدا نمی شود! لحظه هایی که هر دوشان پشیمان کننده اند.
بی ربط:
-من نمی فهمم که چرا دندانها را اینطوری ساختی؟
-راستی فکر می کنم چیزی که از آن می ترسیدم کمی رخ داد!!!!
____________________________________________________________
*- مطمئن نیستم چیزی برای گفتن به آنها مانده باشد!!!!
*چرا تو حتما باید باشی؟؟ یعنی اگر به کل "تو" را حذف کرد، چه میشود؟ دقیقا؟
نکند "باید" ِ بودنت به خاطر نیاز من است؟نیاز...!
نکند بهخاطر نیازهای احمقانهام این همه "هستی"! با صبر!
نیاز...
یادت میآید از نیاز حرف زدیم. میگفتی حس آدم به قلبش یا دستش، خیلی بیشتر از نیاز است. به کل از یک جنس دیگر است! چقدر زیاد راست میگفتی! شاید به خاطر بهت است که این همه فراموش کردهام!
چه حسی داری وقتی حالا، بعد از این همه سال این سؤالها را میپرسم؟ با این حالت مسخرهصورتم!
میبینی! دارم با دو تا تو حرف میزنم! یادت میآید بار آول که یک آن حس کردم تو را جای "تو" نشاندهام، چقدر ترسیدم! و بعدش چه رنجی بود...! حالا ببین چه شده...! باز خوب است که حال تو خوب است و "تو" خوب.
* اما خودمانیم، هستِ هستی! شاید قشنگترین بُعد بودنت برای من، همین است که لزومی نیست، بودنت مدیون دلیل و برهان نیست، هستنت را از استدلال و اثبات وام نگرفتهای (نگرفتهام)! فکر کن ...لزومی نباشد و وجودی این همه باشد!!
اینها همه خوب خوبند تا وقتی که...