در تمام روز این جملهها هزار بار میآیند و میروند . همهی فکرم میشود همین ازدحام پرفشار جملهها که بیامان هجوم میآورند! با دیدن هر چیزی، هر کسی، هر اتفاقی، با گذر هر لحظهای! اما اینجا که میرسم. خودکار را که در دستم میگیرم... انگار میرسیم به سکوت سفید میان نت ها.خاموش میشود همهی هیاهو... میقُلد و میقُلد و بعد میریزد توی یک نقطه! تمام حرفها میشود نقطه یا سه نقطه! و خدا میداند حرفهای توی این همه 3 نقطه ها در نوشتهها بارها بیشتر است از کلامی که با حروف نوشتهاند.
امروز از آن روزهایی بود که راه من بارها مرا به نشستن دعوت کرد. به اینکه در آستانهی هر قدم پای چپ را کنار راست جفت کنم و بر آن بنشینم. هر پله و لبهای که میدیدم میخواستم بنشینم بر آن.شدید. زانوهایم را بغل کنم. سرم را بگذارم روی پاهایم. . خلوت کوچکیشود بین من و من، که فقط تو در آنی! در کنار ازدحام نامفهوم خیابان.
هرچه بزرگتر می شوم، چیزهایی که توی فکرم اند بیشتر میشوند و چیزهایی که توی فهمم هستند کمتر!!
گیج میزنم روزهای بودنم را!
-کنار راه من نشستهاند، بیخیال، بی حرف! حیف که مرا نمیشناسند! شاید هم باید خدا را شکر کرد که هم را نمیشناسیم.
اینطوری از نگاهم عمق خستگی ام را نمیفهمند. اینطوری هیچی از من نمیفهمند. اینطوری ...
نمیبینند راه من در چه چیزهایی تنیده است. دنیای من پر است از آدمهای بیگانه! و آدمهایی که بیگانه میپندارند مرا!
-من جبر را حس کردهام یا دستکم به تجربهی صریح آن بسیار نزدیک بودهام. حالا هرچقدر برایم اختیار را با برهان و استدلال اثبات کنند.هر چقدر اختیار را بدیهی بدانند... باز هم جبر را آمیخته با دنیایم میدانم.از همان روزایی که آن حسها را روانهی دنیایم کردی!!
تمام میشود... خلأی که بعد از رهایی ناگهانی با آن مواجه میشوی!متوجه آغازش نمیشوی. خواب خواب! انگارسِر شدهای بیشتر از آنکه بفهمی رسیدهای.همینجاست... چیزی که منتظرش بودی! اما میبینی انگار شبیه چیزی نیست که فکر میکردی. تصویر ناتمام از ... مثل بقیهی زندگی!
خوب است که حالا میشود خوابید!