تمام نا تمام من

تعلیق, که در آن پرسه می زنیم، نفس می کشیم، زنده ایم!!

تمام نا تمام من

تعلیق, که در آن پرسه می زنیم، نفس می کشیم، زنده ایم!!

88

دلم برای تابستان ِ 87 تنگ شد.تابستان، قبل ار عبور از خیابان لاله‌زار. قبل از توقف جلوی آن عمارت قدیمی. قبل از آن کبوترها با پاهای قرمز. تابستان، قبل از حس جبر. قبل از اینکه آن صدای نامفهوم بپیچد توی من! و آن شهرستانک فوق‌العاده که رفتیم. بی‌نظیرتر بودی! یعنی شفاف‌تر میدیدم!

                   

                                                                                                            88/2/17


ببخشید اگر خورد توی ذوق هردومان وقتی نوشته‌های اینجا را خواندی.راستش من هم انتظار نداشتم این شکلی باشد، اما خب به رخ دادنِ خلاف ِ انتظارها عادت کرده‌ام.زیاد!!

قفل.تحمل.برف

  • زبان قفل می‌شود.باز می‌ماند از گفتن. و پشت درهای بسته بسیارند منتظرانی که در می‌کوبند و این کوبش‌ها فرو می‌آیند بر ...بر "من".بر "فکر".بر "ذهن" آشوب و آشوبگر! و من تحمل این شلوغی ها را جا گذاشته‌ام جایی دور! یا نزدیک! و هنوز هم دقیق نمی‌دانم که زمانی که این همه شلوغ می‌شوم اگر تحمل نمی‌کنم، چه کار می‌کنم؟؟!
  •  آاااای... اصلا نمی‌دانم همه‌ی آنهایی که می‌گویند دیگر تحملش را ندارند، یعنی چه؟ تحمل توأم است با درد (همان دردی که تحمل را طاق می‌کند!)، یعنی چسبیده به درد! چه‌طور می‌شود این چسبندگی را گسست؟ بعدا چه کسی به حال تکه‌های گسسته فکر خواهد کرد؟ براستی هیچکس.چون این از آن گسستن های مرگ‌آور است.گسستن "درد" و "تحملِ درد"! جالب است تصور "درد" بی "تحمل" دردناک است.و تصور "تحمل"ی که یک گوشه تنها و بی درد نشسته خنده‌دار است! و خدا می‌داند چه لذتی دارد چرت و پرت گفتن، یا همان هذیان خودمان! خوب است که آزادیم گاهی برای بافتن هذیان، و ساختن رؤیا و بعد از آن خوابیدن!
  • همین خود من ، هیچوقت فکر نمی‌کردم این چنین بودنم را در این سن تحمل کنم! اما حالا دارم با آن زندگی می‌کنم. و "تحمل" آرام تنیده در جاری لحظه‌ها. تا آنجا که شاد فراموشم شده جنس "تحمل" را!
  • راستی برف که می‌آمد 3 بار خیلی غریب و شاید ناگهان گفتی که بایستم ، زیر برف. و وقتی می‌ایستی انگار هیاهوی آدم‌های شلوغ دیدنی تر است.و برف، بارها فوق‌العاده تر به نظر می‌رسد. پیش از این من هیچوقت در اوج برف وسط شهر نبوده‌ام.اما دیشب... حال خوبی بود.می‌شد حرفهای خوبی در ِ گوش شنید. می‌شد زیر برف ایستاد یا حتی نشست!
  • تحمل این قفل ها کم است. وقتی باز می‌شوند، کلمه‌ها فرو می‌ریزند، زیاد.عین برف دیشب!


-فکر می‌کنم توی وجود همه‌ی آدمها دلیلی برای دوست‌داشتنشان هست و اگر دنبال این دلیل‌ها (که پیدا کردنشان معمولا سخت هم نیست!) بگردی، دچار تمام انسانها می‌شوی. نمی‌دانم این یعنی گیر افتادی یا اینکه اول آزادی است!!!

- یادم رفته ...! تمام چیزهایی که روزی می‌گفتی خوب به یاد می‌آورم!



من، تو

 حباب‌های خیالم به اندازه‌ی واقعیت بزرگ شده‌اند. بازی است. می‌خندی و می‌گویی بساز. تماشاچی خوشقریحه‌ای هستی. مهمان لبخندت می‌مانم. پاک فراموشم می‌شود که حساب و کتابی داریم. اصلا حساب و کتابی داریم؟؟ پرسشی خواهد بود ، در روزی که نامش "روز حساب" است؟؟

مفهوم عمق افکارم را گم کرده‌ام . در آستانه‌ی ادراک بیهوش شده‌ام . هوشم را بردند.نمی‌دانم من مانده‌ام بیهوش؟ یا اصلا "من"ی نخواهد بود بی‌هوش؟

در دامان فصول درس وحدت می‌خوانم. یگانگی جاری در خُرد خُرد کم‌جان هستی! ناگهان یادم می‌آید که بپرسم جان چیست؟جان...

                                                         ***

ماه تا نیمه محرممان می‌داند. ستاره‌ی کوچکی از آغوشت سر خورد، به آغوشت، کنار ماه! و یا هر جای دیگری که همه جا بوی آغوش تو را دارد.

ماه بزرگ ،ستاره‌ی کوچک. بعد با خودم می‌اندیشم چه خوب اندازه‌ها را درآمیختم! درود بر خنده‌ی فیزیکدانان علم پرور! اندازه دستخوش تعبیر من می‌شود و آرام خود را می‌سپارد به فهمم. اعتراضی نمی‌کند. عصیان "کمیت"ها مرا از فهم باز نمی‌دارد.سر خم می‌کنند، هماهنگ با فهم من باز تعریف می‌شوند. ادراک من گاه سلاخ قهاری است. نمی‌دانی از "هیچ" چه تصاویری تحویلم داده است!!

                                                        ***

در صف فشرده کلماتم آرام نشستی. منتظر فرصتی برای حلول! لب و دندان من مجال نمی‌دهند. تو همچنان می خندی.پل می‌زنی بین ابعاد لطیف و بیدار و گرنه کلمات امان نمی‌دهند!

                                                                                               86/8/27

  

چشم سرد

سرما در عمق جانم نجوا می‌کند.

مردم بیگانه را ببین، سر در گریبانند اما از چشم دوختن در نگاهت دست نمی‌کشند! نگاه‌ها چه وحشیانه به هم می‌خورند. آمیزش جسارت است و وقاحت، شاید!

                                                         ***

سرمای یک شهر شلوغ، بیگانگی بی‌حد مردم مشغول با بهت من. چراغ‌های ماشین‌هاشان تا چراغ ماشین جلویی را روشن می‌کند.سراسر راه روشن می‌شود اما هیچکدامشان چیزی نمی‌بینند،  جز محفظه‌ی بسته‌ی میان پنجره‌ها.راستی این شهر چقدر آیینه‌ی کوچک دارد! و من تمام صبح در به در پیِ آیینه‌ی قدی می‌گشتم.آینه‌های کوچک اخم‌هایم را توی صورتم تف می‌کنند.

                                                         ***

فضای خالی زیر پل فریادم را می‌بلعد. هق هقم  را بغض می‌کند در گلوی شهر. ستون‌هایش را با دست خط تو محکم کرده‌اند . چشم می‌دوزم در نگاه خورشید، سرخی‌می‌پاشد توی صورتم و خواب... خواب را توی چشمم هجی می‌کند. قبل از اینکه بخوابم ، باد می‌خواند، گوشم تعبیر می‌کرد "تو" را...دل عاشق‌تر می‌شد. ظرفیت بی‌‌معناست، وقتی مرزها مرده‌اند!!!

                                                                                               86/8/27

بگو، ببین!

-کفّاره ی شراب خواری های بی حساب،

هشیار در میان مستان نشستن است ...

(از این وبلاگ برداشتم.)

کاری نکن که آخر سر آرزوی مِی ناب و مستی اعلی را زیر خاک تجربه کنم!

- همه گمان می‌کنند هر کس آن چنان فهمیده می‌شود که هست، اما حقیقت این است که هر کس آنچنان است که فهمیده می‌شود. هر کسی ادامه می‌دهد بودن را طبق فهم دیگران از بودن خویش، بالاخره انتظاراتی هست که باید برآورده شود!!!!!

- چند سال پیش بود که عاشق هذیان شدم... و تو یاد خواهی گرفت که در خواندن اینها پی ارتباط معنایی نباشی، همه چیز را بسپار به حس خفیفی که در لحظه جاری می‌شود.پی هر چیز باش جز فهم! با تلاش برای فهمِ این کلام، دارش می‌زنی، نرم!!

- یادت می‌آید 3 سال پیش ازم پرسیدی: آخرین بار کِی کسی را بغل کردی؟ آن روز گفتم همین چند ساعت پیش. حالا اگر بپرسی، جوابم طولانی خواهد بود.زیاد. سکوت میان حروفش تو را خواهد آزرد. آغوش من خالی است. و گاهی، فقط گاهی، چقدر احساس می‌کنم که کسی باید باشد! اما زود از این خواستن ها پشیمان می‌شوم.عادت را که می‌شناسی!خو گرفته‌ام به تنهایی و دوستش دارم.